رمان برادر ناتنی فصل 6

آره ، گوش كن مهبد من تو پاساژ (...) هستم . 
ـ خب ؟ 
ـ الان آرنيكا اينجاست با اون پسره رايكا ....
مهبد فكري كرد و گفت : با رايكا ؟ 
ـ آره . 
ـ پسر دوست باباشه ....
ـ مي دونم ولي خيلي عجيب به نظر مي رسه ، به نظرم مثل دو دوست عادي نيستند ...
مهبد به فكر رفت . فرشيد نگاهي به آرنيكا و رايكا كه با صحبت و لبخند زنان سمت ويترين بعدي مي رفتند نگاه كرد ...

***

با هم داشتند قدم مي زدند . رايكا با عشق نگاهش كرد و گفت : چيزي نخريدي ها
آرنيكا لبخند دلربايي زد و گفت :
ـ آره ، عمو بي كادو موند . 
ـ نگران نباش . حتماً يه چيزي كه خوشت بياد پيدا مي شه . 
آرنيكا لبخندي به او زد و گفت : ممنون خيلي خوشحالم كه همراهيم كردي ...
مهبد كه كارد مي زدي خونش بيرون نمي اومد . خشمگين پشت سر آنها راه مي رفت . دندان قروچه اي رفت و به گامش سرعت بخشيد . از پشت شانه ي رايكا را گرفت ، وقتي برگشت محكم مشتش را زير چشم او خواباند . 
ـ آخ ...
آرنيكا وحشت زده دستش را روي دهانش گذاشت . مهبد عصبي نگاهي به آرنيكا انداخت و بعد مشتش را محكم در پهلوي رايكا خواباند . رايكا روي زانو هايش افتاد . با يه دست خودش رو از زمين دور نگه داشته و با دست ديگر پهلويش را گرفته بود . آرنيكا با نگراني سمت رايكا رفت كه مهبد او را هول داد . آرنيكا نزديك بود بيافتد . مهبد خم شد موهاي رايكا را گرفت . سرش با موهايش به سمت عقب كشيده شد . چهره اش در هم رفت . اون قدر توانش رو داشت كه با يه مشت جواب كتك هاي مهبد رو بده ، ولي هيچ وقت اهل دعوا نبود . مهبد عصبي موي او را كشيد و گفت : 
ـ ببين بچه پررو ديگه نبينم دور و بر نامزد من پيدات بشه ها . 
موهايش را بيشتر كشيد و گفت : فهميدي ؟ 
مردم كم كم دورشان جمع مي شدند . آرنيكا بغض كرده نگاهشان مي كرد . با خواهش رو به مهبد گفت : ولش كن . 
مهبد نگاه خشمگيني به آرنيكا انداخت ولي آرنيكا نترسيد و گفت : اون كه كاري نكرده 
مهبد موهاي او را ول كرد ، بلند شد . سري تكان داد بعد عصبي برگشت و محكم به دست رايكا كه به آن تكيه كرده بود زد و رايكا روي زمين افتاد . چند نفر كه فكر نمي كردند به قيافه ي رايكا بياد مزاحم شده باشد سمتش خم شدند و او را بلند كردند .رايكا از ميان جمعيت به آرنيكا نگاه كرد كه مهبد بازويش را گرفته و به زور مي برد . آرنيكا همان طور كه كشان كشان مي رفت ، برگشت و به رايكا نگاه كرد ....
قلب رايكا لرزيد ...آرنيكا داشت اشك مي ريخت .

كليد انداخت و سر به زير وارد خانه شد . مريم از روي مبل بلند شد و گفت :
ـ سلام رايكا جان ، چرا دير كردي ؟ 
ايستاد . رخ زخمي اش سمت ديوار بود و مريم چيزي نمي ديد . آرام سلام گفت. مريم دقيق نگاهش كرد و گفت : 
ـ چرا گرفته اي ؟ 
رادين كه سيب به دست از پله ها پايين مي آمد با ديدن رايكا روي يكي از پله ها نشست ، سيبش را گاز زد و گفت : 
ـ هه دعوا كردي ؟ 
مريم با وحشت مقابل او قرار گرفت و با ديدن زير چشمش كه كبود شده بود رنگش پريد و جيغ خفيفي كشيد . رايكا گفت : 
ـ چيزي نيست . 
مريم دستي به زير چشم او كشيد كه چهره ي رايكا از درد تو هم رفت . مريم با چشماني به اشك نشسته گفت : چه بلايي سر خودت آوردي ؟ 
رايكا شانه هاي مريم را گرفت و گفت : عزيزم مي گم چيز مهمي نيست .
صداي مريم از بغض مي لرزيد : 
ـ تو به اين مي گي چيزي نيست ؟ 
رادين دستش را زير چانه زد ، در حالي كه به رايكا نگاه مي كرد رو به مريم گفت:
ـ بابا اين ديگه صورتش خيلي دست نخورده بود ، چرا اين قدر لوسش مي كني ؟ بگذار دوبار كتك بخوره ، از بچگي شبيه از اين دختر بچه هاي لوس بود . 
رايكا از حرف او خنده اش گرفت . لبخندي زد و سمت پله ها رفت . مريم دو طرف كمر او را گرفت و گفت : بيا بريم دكتر . 
رادي كه حوصله اش سر رفته بود گفت : 
ـ دكتر چيه ؟ برا خودش خوب مي شه ...رايكا ولي جدي جدي دعوات شد ؟ با كي ؟ سر چي ؟ 
رايكا كه مايل نبود توضيح بده گفت : چيز مهمي نيست . اشتباهي شده بود .
رادين به زور خنده اش رو كنترل كرد و گفت : 
ـ راستش رو بگو ، نگو داشتي شيطوني مي كردي ، مزاحم يه دختري شدي بعد برادرش اومد حالتو جا آورد ؟ آره 
رايكا نگاهش را از او گرفت و در حالي كه از پله ها بالا مي رفت گفت : مسخره 
وقتي از كنار رادين كه هنوز رو پله ها نشسته بود رد مي شد رادين گفت : بفرما سيب . 
نگاهي به سيب گاز زده ي او كرد و با چشم غره رفت بالا . رادين ولي زد زير خنده . مريم با نگراني رفتن رايكا را نگاه كرد و بعد به رادين كه براي خودش مي خنديد نگاه كرد . 
رايكا دكمه هاي بلوزش را باز كرد . داشت بلوزش را در مي آورد كه مريم وارد ، شد سريع و با عجله دكمه هايش را بست ، اگر مريم پهلوي كبود شده اش را مي ديد ديگه دست بردار نبود . مريم با نگراني سمتش رفت ، دستي به صورتش كشيد و گفت : به من نمي گي چي شد ؟ 
رايكا با محبت دست او را گرفت ، آرام فشرد و گفت : 
ـ عزيزم گفتم يه اشتباه شد ، همين . 
مريم كه چيزي از نگراني اش كم نشده بود گفت : تو كجا بودي كه اين طور شد ؟ 
رايكا سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت . مريم او را بغل كرد . نگراني اش مثل نگراني يه مادر در مقابل پسر بچه اش بود . رايكا سابقه نداشت كه اهل خشونت و دعوا باشد . 
پهلويش كه توسط دستان مريم فشرده مي شد ، تير كشيد ولي هيچ عكس العملي نشون نداد كه بيشتر از اين مريم رو ناراحت كرده باشه . 
وقتي او را از خودش جدا كرد ديد كه مريم داره اشك مي ريزه . دلخور شد و اشك هايش را پاك كرد . 
رفت دوش آب گرم گرفت تا كمي دردهايش را تسكين دهد . وقتي بيرون اومد ، مريم برايش كمپرس يخ آورد تا زير چشمش بگذاره . روي نشسته بود ، به پهلوي كبودش نگاهي كرد ، داشت بلوزش را تن مي كرد كه صداي ويبره ي گوشي اش را شنيد ...بلند شد و جواب داد . رفت چك كرد كه در بسته باشه . بعد جواب داد . آرنيكا بود . 
وقتي جواب داد صداي نگران آرنيكا تو گوشش پيچيد :
ـ الو ؟ 
ـ سلام ...
صدايش از هق هق مقطع شده بود : رايكا ...چـ....چرا ...گوشيتو ...جواب ..نمي دي؟ 
نگران پرسيد : آرنيكا چرا گريه مي كني ؟ 
بعد عصبي پرسيد : مهبد اذيتت كرده ؟ 
ـ تو حالت خوبه ؟ چرا گوشيت رو جواب نمي دادي ؟ 
از اينكه آرنيكا را ناراحت كرده ، شرمنده بود . گفت : ببخش ، رفته بودم دوش بگيرم .
ـ خوبي ؟ 
بند بند وجودش لرزيد ، دوست داشت كنارش بود و آرومش مي كرد ، گفت : 
ـ آره ، من خوبم . نگران من نباش . 
ـ رايكا همش تقصير من بود . مهبد به خاطر من تو رو زد . 
ـ مهم نيست ، اذيتت كه نمي كنه ؟ 
او كه گريه هايش بند آمده بود صدايم آرام تر شد و گفت : تا خونه باهام بحث كرد ، ولي الان تو اتاقم هستم ، در رو هم قفل كردم . 
رايكا با نگراني پرسيد : عمو و زن عموت خونه نيستن ؟ 
ـ چرا ، مثلاً تولد عمو هست ...ولي ديدن با بحث و گريه اومديم خونه همه چيز به هم خورد . 
رايكا آه بي صدايي كشيد و آرنيكا گفت : منو ببخش رايكا . مي دونم كه از دستم ناراحتي .
ـ نه عزيزم ، من از دستت ناراحت نيستم . 
خجالت زده سكوت كرد . خودش هم نفهميد كلمه ي عزيزم چه طور از دهانش خارج شد . آرنيكا سكوت رو شكست و گفت : 
ـ مواظب خودت باش ، اگر حالت خوب نيست برو دكتر ....خودم رو نمي بخشم ، به خاطر من تو دردسر افتادي ...از طرف مهبد ازت عذر مي خوام ...اون نفهميد چي كار كرد ، ديوونه شده بود . 
ـ نگران من نباش ، مواظب خودت باش . 
ـ تو هم همين طور ...
ـ مي تونم درباره ي روابط تو و مهبد بپرسم ؟ 
آرنيكا آرام گفت : راستش بعد اون شب تو باغ كه ديدمش ، خيلي ازش نا اميد شدم..
ـ ميخوام بدونم چيزي بهش گفتي ؟ 
ـ آره ، بهش گفتم ولي اون به خودش حق داد كه چنين كاري كرده باشه ، درباره ش حرف زده بوديم كه ...
ـ آره . 
ـ مهبد خيلي عصبي شد ، ديگه نمي دونم چي ازم مي خواد ، بهش گفتم كه ديگه نمي خوام كنارش باشم . عمو و زن عمو هم يه چيزايي فهميدن . 
رايكا لبخندي زد . ديگر شرمنده نبود كه بين آن دو قرار بگيره . بهش ثابت شده بود كه مهبد يه پسر هوس بازه و آرنيكا براش زياديه ...
ـ كاري نكن كه اذيتت كنه ، باشه ؟ 
آرنيكا سكوت كرده بود . رايكا گفت : باشه ؟ قول بده . 
ـ باشه ...
ـ آفرين ، نگران منم نباش ...من حالم خوبه . 
ـ رايكا ...ممنونم ...ازت ممنونم ...
صدايش دوباره بغض دار شده بود . 
ـ آرنيكا خواهش مي كنم گريه نكن . 
با همون صداي بغض دارش گفت : باشه ... 
اشك هاش رو پاك كرد و گفت : زن عمو داره صدام مي كنه ...
ـ باشه ، خداحافظ ...
ـ خداحافظ . 
خداحافظي كرده بود ولي هنوز صداي نفس هاي آرنيكا رو مي شنيد تا وقتي كه او گوشي رو گذاشت ، قطع نكرد .

با پايش در كمد را بست . به خودش عطر زد و دو دستش را ميان موهايش فرو برد و حالتش داد . گوشي اش زنگ مي خورد . برداشت . 
ـ سلام رادين . 
شُل و ول گفت : سلام . 
ـ نيافتي به بار ...
"نه" كشداري گفت و آيدا گفت : 
ـ مي خوام بيام خونه تون ... 
ـ خب چرا به من زنگ مي زني ؟ 
ـ نمي گذاري حرفم رو بزنم كه ، مي خوام بيام با هم بريم بيرون . 
ـ تو چرا همش خودت رو دعوت مي كني ؟ 
ـ رادين دارم شوخي نمي كنم . 
با مسخرگي ادايش را در آورد : رادين دارم شوخي نمي كنم ، منم جدي ام .
ـ مسخره . 
ـ برو بچه درس هات رو بخون ...
آيدا با اعتراض تو گوشي داد زد : راديــــــــــــــــــن ...
ـ صداشو ...بيچاره شوهر آينده ت ...
آيدا خنديد و گفت : مي دوني شوهرم كيه ؟ 
ـ آره . 
ـ كيه ؟ 
ـ بقالي سر كوچه تون . 
آيدا خشمگين شد مخصوصاً كه صداي خنده ي رادين در گوشي پيچيد . رادين با خنده هايي مقطع گفت : من رفتم خاله سوسكه ...
ـ خيلي بي ادبي . 
رادين دوباره خنديد و گوشي رو قطع كرد . يه پيام براش رسيد .
" دارم ميام ها ، اومدم ها ..."
سوويچ رو برداشت و در حالي كه از پله ها پايين مي رفت جواب پيامش رو فرستاد
"برو به درس و مشقت برس بچه ، من خونه نيستم ."
سوار ماشينش شد ، در ريموت باز شد و او با سرعت دنده عقب گرفت و خارج شد . صداي موسيقي اش بلند بود . بين راه جريمه شد ولي باز با همون ولوم به شعر ها گوش داد و تا اينكه به مقصد رسيد . 
ماشينش را پارك كرد . جلوي يه باشگاه خصوصي در واقع خانه بود كه به شكل باشگاه استفاده مي شد . از ماشين پياده شد و زنگ رو زد . 
مردي جوان در را باز كرد با او دست داد و گفت : بايد رادين باشي . 
تبسمي كرد و سر تكان داد . 
ـ بيا داخل . 
وارد شد و مرد در را پشت سرش بست . در حالي كه با او هم قدم مي شد هنوز مطمئن نبود كه او خود مازيار هست يا نه . از سالني كه با تشك هاي ورزشي پوشيده شده بود رد شدند و به سالن بعدي كه با يه در كشويي به سبك ژاپني جدا مي شد رسيدند . 
لينا آنجا بود . با ديدن آن دو لبخندي زد . رادين به او نگاه مي كرد . پيراهني گشاد تا زانويش پوشيده بود با شلواري كه ست بودند . مشكي با طرح و حاشيه دوزي هاي قرمز رنگ . موهايش را محكم بالا دم اسبي بسته بود و قيافه اش در آن حالت بامزه شده بود . 
لينا همراه با لبخند كشداري گفت : اين رادين دوستمه ، اين هم مازيار استادم...فكر كنم جلوي در با هم آشنا شديد . 
مازيار سري تكان داد . با اينكه حدس مي زد رابطه ي بين آنها چيزي بيشتر از يه دوستي ساده باشد ، ولي باز با رويي خوش از رادين استقبال كرد . 
مازيار نيم نگاهي به رادين انداخت و بعد به لينا نگاه كرد و گفت : 
ـ به تمرينات ادامه مي دي يا اينكه بشينيم با دوستت حرف بزنيم ؟ 
رادين سري تكان داد و گفت : نه مشغول باشيد ، من نگاه مي كنم . 
مازيار رفت و براي او كه دست به سينه ايستاده بود ، صندلي تا شو آورد تا بنشيند .رادين لبخندي زد و نشست . 
مازيار نگاهي به ساعت رو ديوار كه به شكل يه كلبه بود انداخت و گفت : خب اين نيم ساعت رو فقط گارد ها رو تكرار مي كنيم . 
لينا با جديت سري تكان داد . رادين آنها را تماشا مي كرد . مازيار نام گارد ها رو مي برد و لينا يك به يك اجرا مي كرد . مازيار بدون شمشير بود و لينا تنهايي تمرين مي كرد . 
رادين به او كه تمام تمركزش روي حركاتش بود ، نگاه كرد . لينا با دو دست دسته ي شمشير رو گرفت . ته دسته سمت شكم خودش و با يه حركت نوك شمشير مقابل سينه ي مازيار قرار گرفت . در يك سانتي متري اش . مازيار به كمك دستش ضربه اي به زير شمشير زد آن را به طرف ديگري راند و گفت : خوبه ، ولي نرم تر ، من اگر شمشير داشته باشم ديگه بهت فرصت عكس العمل نمي دم . 
لينا لبخند جدي اي زد و دوباره همان گارد را تكرار كرد . 
آخر هاي تمرين بودند كه نگاه لينا به رادين افتاد . از همان جا حواسش پرت شد و باعث شد مازيار از دستش عصبي بشه . مازيار با يه حركت سريع شمشيرش رو برداشت و بدون اينكه به لينا فرصتي بده گفت : از خودت دفاع كن . 
ولي تا لينا خواست تمركز كنه و ببينه بايد چي كنه ، مازيار با يه حركت اريب شمشيرش را از كنار گردن او رد كرد و به سمت پايين كشيد . شمشير برنده آستين لينا را خيلي صاف بريد و دستش را خراش داد . رادين با تعجب و وحشت به آن ها نگاه كرد . لينا خونسرد بود و به دستش اهميتي نمي داد . شمشيرش را بالا آورد و به صورت مايل به حركت در آورد ، اما قبل نزديك شدن به مازيار ، شمشيرش توسط لبه ي شمشير مازيار مهار شد . يه قدم عقب برداشت و بعد با يه فن شمشيرش به مازيار نزديك كرد اما اين بار هم مازيار شمشيرش را به لبه ي شمشير او چسباند و مهارش كرد و چون خيلي سريع و فرز و با قدرت اين كار را كرد ، دست لينا پيچ خورد و شمشير افتاد . 
لينا آهي كشيد و گفت : بسه ....
مازيار عقب عقب رفت ، ساعت را نگاه كرد و گفت : داشتي خوب پيش مي رفتي آخرش اصلاً حواست نبود . 
لينا كه موافق بود ، سري تكان داد و گفت : باشه ، جلسه ي بعد جبران مي كنم .
و رفت به اتاق تا لباس هايش را عوض كنه . تاپي ركابي تنش كرده بود با شلوار جينش كه رادين در زد . 
ـ بيا تو . 
رادين وارد شد نگاهي به او انداخت ، بعد نگاهش را گرفت و جلو رفت . لينا خم شد ، مانتو اش را برداشت ، داشت مي پوشيد كه متوجه شد رادين داره با نگراني به بازوش نگاه مي كنه . بي خيال شد ، داشت دستش را در حلقه آستين روپوش مي انداخت كه رادين مانع شد و گفت : بازوتو نمي بندي ؟ 
لينا نگاهش كرد ، لبخند زد و گفت : نه چيزي نيست . 
رادين نگاهش رو بين بازو و چشمان او جا به جا كرد و گفت : اما ممكنه چيزيت بشه .
لينا مانتويش را پوشيد و گفت : 
ـ نگران نباش ، يه خراش كوچيكه ...زياد اين طوري شدم . 
ـ من مي رم با استادت خداحافظي كنم ..
ـ باشه منم ديگه حاضرم . 
رادين رفت بيرون . لينا موبندش را باز كرد . از بس موهايش را محكم بسته بود سرش درد مي كرد . كمي سرش را ماليد و بعد شالش را گذاشت ، خم شد كوله اش را برداشت و بيرون رفت . رادين و مازيار با هم تا جلوي در مي رفتند . 
از كنار سالن كفشش را برداشت و سمت آنها رفت . لينا هم با مازيار دست داد و خداحافظي كرد. وقتي از آنجا خارج شدند رادين در ماشين را برايش باز گذاشت . پيش خودش فكر مي كرد كه بابت بازويش درد دارد ولي براي لينا اين ضربه ها عادي بود ، مخصوصاً وقتي اول كار بود ، قسمت گردن ، بالاي سينه و بازوهايش خيلي زخمي مي شد . 
رادين پشت رل نشست و گفت : بريم شام بخوريم ؟!
چند لحظه برگشت و به لينا كه در سكوت به خيابان نگاه مي كرد نگاه كرد . لينا نگاهش ماتش را به دستانش دوخت و گفت : نه خسته ام ، مي رم خونه دوش بگيرم. 
رادين تا وقتي مقابل خانه اش نگه داشت ، چيزي نگفت ، وقتي لينا داشت پياده مي شد ، گفت : منتظرتم ...
لينا با تعجب نگاهش كرد و رادين گفت : 
ـ برو دوش بگير بيا بريم شام بخوريم . 
لينا با خوشحالي نگاهش كرد و گفت : خسته مي شي ، برو ...
رادين لبخند مهربوني زد و گفت : اگر زود آماده شي نمي شم ، تو كه آرايش نمي كنه ...
لينا با لبخند سري تكان داد و گفت : زود بر مي گردم . 
رايكا با شنيدن صداي زنگ گوشي اش ، سمتش رفت . آرنيكا بود . سريع جواب داد.
ـ سلام . 
ـ سلام رايكا . 
ـ حالت خوبه ؟ 
ـ مرسي . 
ـ به نظر نمياد خوب باشي . 
ـ رايكا مي توني بيايي ...
آرنيكا شرمنده سكوت كرد ، رايكا برايش اهميتي نداشت كه باز هم از مهبد چوب بخوره . گفت : 
ـ كجايي ؟ 
ـ من بيرونم ...
از پله ها پايين مي رفت كه مريم گفت : كجا رايكا جان ؟ 
ـ الان بر مي گردم . 
ـ آخه عزيزم تو كه تازه اومدي ، چيزي شده ؟ 
رايكا كنار در ايستاد و گفت : نه مامان جون ، نگران نباش . 
ـ گوشي تو در دسترس بگذار ها . 
ـ چشم . 
سريع از خانه خارج شد . تو ترافيك موند . به خاطر همين كمي عصبي شد چون آرنيكا را منتظر گذاشته بود . وقتي رسيد از دور چشم گرداند . آرنيكا را ديد . با ديدن پسري كه كنارش بود عصبي شد . آرنيكا اين پا و اون پا مي كرد و پسر دور و برش مي چرخيد . رايكا عصبي با دندان هايي كليد شده ، پياده شد ، ماشين را همان وسط رها كرد و با گام هايي سريع سمت آنها رفت . آرنيكا با ديدن رايكا ترسش ريخت . رايكا بين آرنيكا و پسر قرار گرفت و رو به پسر گفت : 
ـ خجالت نمي كشي مزاحم مي شي ؟ 
پسر با نفرت او را نگاه كرد بعد فحش ركيكي داد و رفت . رايكا سمت او برگشت و گفت : اذيتت كرد ؟
ـ نه خوبم . 
ـ بيا بريم . 
با هم سمت ماشين رفتند . ماشين هاي پشت سرش مدام بوق مي زدند . رايكا راه افتاد و گفت : خب چيزي شده ؟ مهبد اذيتت كرد ؟ 
آرنيكا در حالي كه با انگشتان قلمي اش بازي مي كرد گفت : 
ـ راستش باهام دعوا كرد ...اون اصلاً منطقي نيست ...
رايكا با نگراني نگاهش كرد و آرنيكا گفت : من با عمو و زن عمو حرف زدم ، يعني ...يعني گفتم كه نمي تونم آينده مو با مهبد برنامه ريزي كنم ...
رايكا با تمام وجود حس شادي كرد . حالا مي تونست به خودش فرصت بده . چون مي دونست آرنيكا هم از او بدش نمياد . 
آرنيكا به رو به رو نگاه كرد و گفت : 
ـ عمو و زن عمو خيلي ازم دلخورن ...
آهي كشيد و افزود : من با خانواده ام تماس گرفتم . 
يه لحظه قلب رايكا از فكر اينكه آرنيكا بخواد برگرده ، گرفت . با حزن نگاهش كرد . آرنيكا بعد كمي سكوت گفت : 
ـ من بايد براي خودم يه خونه بگيرم . 
رايكا لبخندي زد و گفت : ميخواهي از الان بريم خونه ببينيم ؟ 
ـ رايكا اگر ...اگر مزاحمتم بگو .
رايكا با تعجب سر برگردوند نگاهش كرد و دلخور گفت : 
ـ اين چه حرفيه ؟ 
آرنيكا نگاهش را به او دوخت و لبخندي زد . رايكا حس مي كرد دلش براي چشمان و لبخندش ضعف مي ره . سعي كرد به رو به رو نگاه كنه . در دلش غوغا بود . 
با آرنيكا چند جا رو نگاه كردند . يكي از آپارتمان ها خوب بود ولي رايكا وقتي ديد همسايه هايش پسران دانشجو هستند گفت بروند جاي ديگه رو ببينند . داشتند يه خونه ي ويلايي 100 متري رو نگاه مي كردند . خونه خالي بود و مردي كه آنها را براي بازديد آورده بود همه جا رو نشون شون داد . آرنيكا مقابل پنجره ي بزرگ سالن ايستاد. رايكا با يه لبخند سمتش رفت و گفت : چرا ناراحتي ؟ 
آرنيكا لبخند كمرنگي زد و گفت : هيچي . 
رايكا به نيمرخ او نگاه كرد و گفت : ميخواهي تنها زندگي كني ؟ 
آرنيكا دستاشو به هم قلاب كرد و گفت : مجبورم . 
رايكا لبخندي زد و گفت : هر وقت هر چيزي لازم داشتي به من خبر بده باشه ؟ حتي اگر نصفه شب حس تنهايي كرده يا ترسيدي بهم زنگ بزن . 
آرنيكا دستي به موهايش كشيد و گفت : تو خيلي خوبي . 
رايكا لبخند عميقي زد و گفت : از اينجا خوشت اومد ؟ 
ـ چرا خونه ها مبله نيست ؟ 
ـ تو نگران وسايلش نباش ، هر جا خوبه بگو ...
ـ نه نمي خوام بيشتر از اين تورو تو دردسر بياندازم . 
ـ اين طوري نگو ، از دستت ناراحت مي شم ها . 
مرد سمت آنها اومد و گفت : خوشتون نيومد ؟ خيلي جاي خوبيه ، تازه ساخته ...
مرد همان طور تعريف مي كرد رايكا يه دفعه به ذهنش رسيد كه يه جايي نزديك خونه شون رو براي آرنيكا پيدا كنه ، اين طوري خيالش راحت تر مي شد . 
بعد مدتي بالاخره حوالي خونه ي خودشون ، خونه اي مناسب پيدا كردند و گفتند براي سند زدن و قرارداد فردا مراجعه مي كنند . 
تو ماشين نشستند . آرنيكا خوشحال بود . رو به رايكا گفت : 
ـ تو خيلي به من كمك كردي ، خدا خودش بهت كمك مي كنه ، اميدوارم به هر چي بخواهي برسي . 
رايكا لبخندي زد بعد ياد چيزي افتاد با نگراني پرسيد: حالا ببرمت خونه ي عموت ؟ 
آرنيكا سرش را پايين انداخت و گفت : اوهوم . 
ـ نگذار مهبد اذيتت كنه . 
آرنيكا سرش را بالا گرفت ، نگاهش رو به نگاه نگران او دوخت و با قدرداني لبخند زد . رايكا اصلاً دلش راضي نمي شد اونو به خونه ي مهبد ببره ، با اين حال راه افتاد . بين راه مريم زنگ زد . جواب داد . 
وقتي مريم با نگراني پرسيد كه كجاست ، براش گفت كه با آرنيكا رفته بود تا خونه انتخاب كنه . مريم وقتي فهميد او با آرنيكاست گفت براي شام دعوتش كنه . 
رايكا با خوشحالي او را دعوت كرد ، دور زد و سمت خونه رفت .

اردشير از ديدن آرنيكا سر ميز شام خيلي خوشحال شد و باهاش بگو بخند كرد . در واقع همه به نوعي فهميده بودند كه او با مهبد رابطه اش به هم خورده . مريم از نگاه هاي رايكا فهميد كه اونو دوست داره . 
بعد شام دور هم نشسته و حرف مي زدند وقتي حرف به خونه خريدن آرنيكا كشيده شد اردشير با تعجب دليل مستقل شدنش رو پرسيد . آرنيكا هم با صداقت گفت كه قرار عروسي او و مهبد كنسل شده . اردشير براش ناراحت شد و با حرف سعي ي كرد دلداري اش بده . رايكا هر چند لحظه سرش را سمت آرنيكا مي گرداند و نگاهش مي كرد . رادين پا رو پا انداخته بود و براي خودش ميوه پوست مي كند و به حرف هاي آنها گوش مي داد . 
درباره ي رايكا و آرنيكا يه حدس هايي زده بود . وقتي ميوه پوست كندنش تموم شد نگاهي به آرنيكا انداخت . آرنيكا براي او لبخندي زد و رادين پيش دستي رو سمتش گرفت . آرنيكا يه برش برداشت و تشكر كرد . رادين سختي اش مي گرفت بلند شه و به بقيه هم تعارف كنه ، مشغول خوردن ميوه اش شد . 
تلفن آرنيكا زنگ مي خورد . مهبد بود . با استرس گوشي رو در دستش مي فشارد تا اينكه قطع شد . ولي دوباره گوشي زنگ خورد اين بار از طرف زن عمويش بود . آرنيكا با لبخند بلند شد و سمت آشپزخونه رفت تا جواب بده . رايكا نگاه نگرانش را كه چرخاند با نگاه مريم تلاقي كرد . مريم حس كرد با نگاهش چيزي از او مي خواد. از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت . 
از آرنيكا كه داشت تلفني با زن عمو اش حرف مي زد خواست بعد اتمام حرفش گوشي رو دست او بده . آرنيكا با ترديد گوشي را سمت او گرفت و همان جا ايستاد. 
بعد سلام و احوال پرسي هاي معمول ، مريم گفت كه آرنيكا امشب رو پيششون مي مونه ...زن عموي آرنيكا اصلاً راضي نبود . گفت مهبد رو ميفرسته دنبالش ولي مريم اون قدر محترمانه اصرار كرد كه او ناچاراً پذيرفت . 
آرنيكا كه شاهد درخواست مريم از زن عمويش بود بعد پايان تماس ، منتظر به او چشم دوخت . مريم با محبت دستي به بازوي او كشيد و گفت : 
ـ امشب رو پيش مايي . 
آرنيكا تشكر كرد و مريم را در آغوش كشيد . اصلاً دوست نداشت با مهبد رو به رو بشه ...وقتي از خانه خارج شده بود مهبد خيلي عصبي بود و حين دعوا سر او داد كشيده بود . 
موقع خواب رايكا در اتاقش را باز كرد و گفت : بفرما . 
آرنيكا گفت : تو كجا مي خوابي ؟ 
ـ من تو اتاق رادين . 
و رو به رادين كه سمت اتاقش مي رفت گفت : اگر اجازه بده . 
رادين برگشت پوزخندي زد و گفت : تو كه خودت رو دعوت كردي . 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : ببخش من مدام برات مزاحمت ايجاد مي كنم . 
رايكا اخمي كرد و گفت : حرفت رو نشنيده مي گيريم . 
آرنيكا لبخندي زد و رفت تو اتاق . مريم با يه حوله و مسواك نو وارد اتاق شد و گفت :
ـ بيا عزيزم ...
آرنيكا براي مريم لبخند زد و گفت : ممنونم . 
مريم دستان او را گرفت و گفت : هر چيزي نياز داشتي بهم بگو . ما رو مثل خانواده ي خودت بمون .
و لبخند دلگرم كننده اي زد . 
رادين كه مسواك زده بود ، حوله به دست وارد اتاقش شد كه ديد رايكا بلوزش رو با تيشرتي كه از اتاق خودش آورده بود داره عوض مي كنه . نگاهش به پهلوي او افتاد ...رايكا وقتي ديد داره با تعجب به پهلوش نگاه مي كنه ، بلوز را پايين كشيد . رادين حوله رو روي دوشش گذاشت و گفت : پهلوت چي شده ؟ 
رايكا سمت ميز رفت ، در حالي كه ساعت را از مچش باز مي كرد گفت : 
ـ آروم تر حرف بزن . 
رادين خنده اي كرد و گفت : آها مي خواهي مريم نفهمه ؟ حالا چي شده ؟ 
ـ چيز مهمي نيست . 
پهلويش ديگه داشت خوب مي شد فقط كمي كبودي داشت . سمت تخت رفت . رادين حوله را روي ميز انداخت ، در حالي كه بلوز كلاه دار سفيدش را مي پوشيد گفت : 
ـ ميخواهي پيش من بخوابي ؟ 
رايكا گوشه اي از تخت دو نفره ي رادين جاي گرفت و گفت : انتظار نداري كه پايين بخوابم . 
رادين خودش را روي تخت پرت كرد . هر دو با تشك بالا و پايين شدند . رايكا دستش را زير سرش گذاشت و رادين گفت : 
ـ مي دوني كه من تو خواب غلت مي زنم . 
رايكا خنديد و گفت : تو رو خدا يه امشب رو مثل آدم بخواب . 
رادين غلتي زد و گفت : اگر نصفه شب ديدي افتادي پايين ديگه تقصير خودته . 
و با بي خيالي ملحفه رو روي سرش كشيد و گفت : پاشو برق رو خاموش كن . 
رايكا بلند شد ، چراغ رو خاموش كرد و چراغ خواب رو زد . 
رادين چشمانش گرم شده بود كه تلفنش زنگ زد . رايكا كمي او را تكان داد . رادين با بد اخلاقي و خواب آلودگي گفت : 
ـ هووووووووووم ؟ 
ـ گوشيتو جواب بده . 
رادين بي حوصله ملحفه رو كنار زد ، دستش را دراز كرد و گوشي رو برداشت . لينا بود . رد تماس زد و برايش پيغام فرستاد "من خوابم اين قدر زنگ نزن" 
دوباره گوشي رو سر جاش گذاشت و زود به خواب رفت . ولي رايكا هر كاري كرد خوابش نبرد . مدام فكرش در اتاق بغلي بود ، اتاق خودش ، دوست داشت آرنيكا رو ببينه ، نمي دونست بيداره يا خوابيده . 
آرنيكا روي تخت دراز كشيده و در نور ملايم چراغ خواب به در و ديوار اتاق رايكا نگاه مي كرد . بعد مدتي كم كم چشمانش گرم خواب شد .

رايكا چشمانش را باز كرد . رادين راحت طاق باز خوابيده بود و دستش روي صورت رايكا افتاده بود . دستش را كنار زد و گفت : 
ـ چه راحت . 
از جاش بلند شد . تكاني به رادين داد و گفت : 
ـ شركت نمي ري ؟ 
رادين خواب آلود به پهلو چرخيد ، دستش را زير صورتش گذاشت و گفت : هووووم چرا 
رايكا براي برداشتن حوله اش به اتاق رفت . فكر مي كرد آرنيكا تا به حال بيدار شده باشه . با ديدن او تعجب زده در اتاق ايستاد . مثل يه پري زيبا به خواب رفته بود و موهاي بورش دورش ريخته بود . هر كاري كرد نتونست نگاهش رو از او بگيره . 
دوست داشت بره نزديك تر و نگاهش كنه ولي ترسيد بيدار بشه . به ساعت نگاهي انداخت . بايد با اسدي تماس مي گرفت و بهش مي گفت كه دير تر مي ره . بايد با آرنيكا بيرون مي رفت . 
آرام كشو اش را باز كرد حوله و لباس هايش را برداشت . بلند شد داشت مي رفت ، برگشت كه يه بار ديگه آرنيكا رو نگاه كنه . وقتي ديد چشمانش بازه خجالتزده نگاهش رو گرفت و گفت : بيدارت كردم ؟ 
آرنيكا نيم خيز شد ، نشست و گفت : مي خواستم بيدار شدم . 
رايكا سرش رو بالا گرفت به او نگاه كرد ، وقتي لبخندش رو ديد ، بي اختيار لبخند زد و گفت : خوب خوابيدي ؟ 
ـ آره . خيلي خوب خوابيدم . 
ـ خوبه ، بيا پايين براي صبحونه . 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : باشه . 
رايكا از اتاق خارج شد ، سمت حموم رفت . وقتي صداي شير آب رو شنيد فهميد كه رادين پيش از او به حمام رفته . آرنيكا از اتاق خارج شد با ديدن رايكا كه كنار در حموم بود لبخندي زد و سمت دستشويي رفت . 
صورتش رو با حوله پاك مي كرد كه مريم اومد و گفت : بيدار شدي عزيزم ؟ 
ـ بله . صبح به خير . 
ـ صبح تو هم به خير . بيا پايين صبحونه . 
ـ چشم . 
آرنيكا از اينكه كنار اون خانواده صبحونه مي خورد حس خوبي داشت . فكر مي كرد اون ها رو به اندازه ي خانواده ي خودش دوست داره . مريم و اردشير خيلي بهش لطف داشتند . رايكا هم كه جاي خودش را داشت . آرنيكا حسابي شرمنده ي آنها بود . مخصوصاً وقتي اردشير گفت براي ناهار هم بياد پيششون ...
آرنيكا اول نپذيرفت اما اردشير گفت هنوز خونه اش آماده نيست . آرنيكا هم پذيرفت .

***

به خونه نگاهي كرد ، همه جا سرك كشيد . با هيجان رو به رايكا گفت : 
ـ واي همه چيز عاليه ، ممنون . 
رايكا از اينكه

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:28 ] [ arman ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه